خط شکن...

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گلابی» ثبت شده است

ب

نام خدای مهربان

پاییز 1392 از راه رسیده بود.حسن، صفدر، فریدون و بقیه دوستان گرم صحبت، از سوز گاه و بیگاه پاییز به آتشی که کم کم رو به خاموشی می رفت پناه برده بودند.

در همین زمان اکبر هم با چند کاسه قرمه سبزی درجه یک و چند کاسه آبگوشت بزباش صادراتی به جمعشان اضافه شد. صفدر در حالی که به نشانه گرسنه بودن دستهایش را به هم می مالید گفت: چه خوش موقع رسیدی اکبر...آب گوشت بزباش توی این هوا میچسبه. فقط حیف که آتیش داره خاموش میشه و سرما میزنه به استخونمون.

در همین هنگام صدای پایی توجه همه را به خودش جلب کرد. کسی توی تاریکی نزدیک می شد. جلوتر که آمد توی نور کم سوی آتشی که رو به خاموشی می رفت صورت شخص آشنا به نظر می رسید. وقتی سلام کرد دیگر همه شناختند. صدا آشنا بود، بیژن هم به جمع اضافه شده بود.

اما خوشحال کننده تر از حضور خود بیژن چیزی بود که با خودش آورده بود، یک گالن نفت.

بیژن رو به جمعیت با لحن حق به جانب گفت: خجالت نمیکشین با چوب آتیش روشن کردین؟؟ ناسلامتی شیر نفت دست خودمه. حاج آقا بفهمه اینطوری گدابازی درمیارید حسابی عصبانی میشه.مگه قرار نبود مانور تجمل بدید؟؟

همین که حرفش به پایان رسید مقداری نفت روی آتش پاشید و بعد از بستی در گالن کنار اکبر نشست و مشغول آبگوشت خوردن شد.

شعله آتش بی مهابا سر به آسمان میکشید که حسن گفت: بچه ها پاشید بریم داخل میخوام موضوع مهمی رو باهاتون در میون بزارم.

ممد جواد که خیلی محتاط بود گفت: صبرکنین اول آتیش رو خاموش کنیم.خطرناکه ممکنه جامعه جهانی مشکوک بشن که نکنه ما پای بساط خلاف بودیم.

بیژن وسط حرفش پرید و گفت: اینقدر سوسول نباش ولش کن خودش نفتش که تموم بشه خاموش میشه.

هاشمی که شوخی اش گل کرده بود از وسط جمع با طعنه گفت: شاید کسی از زمان دولت قبل مونده باشه که بخواد روی زمین زایمان کنه.بزارین آتیش روشن باشه که بیاد لااقل کنار آتیش زایمان کنه!

عباس آقا هم گفت: البته همین زمین خالی و آتیش شرف داره به اون طرح مزخرف مسکن مهر!

حسن با آرامش گفت: بچه ها شوخی بسه، بیاید بریم تو کارتون دارم. و بعد همه پشت سر حسن وارد خانه شدند.

...

حسن نگاهی به همه جمع کرد و گفت: بچه ها موضوعی که میخوام باهاتون درمیون بزارم هم از یه جهت اقتصادیه و هم بین المللی یعنی یه جور معامله بین الملل محسوب میشه...

حرفش تمام نشده بود که معصومه گفت: وااااای یعنی میخوایم بنزین وارد کنیم؟؟

حسن گفت: نخیر خانوم صبرکن حرفم تموم بشه متوجه میشی ربطی به بنزین نداره.

معصومه که از شنیدن این حرف حسابی وا رفته بود سرش را زیر انداخت و منتظر ماند تا صحبتهای حسن را بشنود.

حسن گلویی صاف کرد و گفت: نمیدونم از کجا شروع کنم، ببینید با این وضع اقتصادی من پول ندارم حقوق شماهارو بدم 100 میلیون و 200 میلیون در ماه پول کمی نیست...

حرف که به اینجا رسید یهو فریدون داد زد: آب قند بیارین صفدر از هوش رفته...

بعد از کلی برو و بیا بالاخره صفدر هم به هوش آمد.

حسن که دیگر کلافه شده بود گفت: میذارین حرفمو ادامه بدم یا نه؟؟

نعمت زاده گفت: من که چیزی یادم نمیاد، مگه داشتی حرف می زدی؟؟

حسن نگاهی از سر یأس به نعمت زاده انداخت و گفت: پدر جان بحث معامله بین المللی بود...

نعمت زاده گفت: میخوایم از خارج مدیر وارد کنیم؟؟

حسن که دیگر مثل زودپز در حال انفجار بود گفت: چرا نمیزارین حرفمو بزنم؟یکی غش میکنه، یکی میگه میخوای بنزین وارد کنی، یکی میگه میخوای مدیر وارد کنی، هرکی یه سازی میزنه.آخه صبر کنین تا حرفمو بزنم بعد هر نظری داشتین بدین.

همه از ترس ساکت شده بودند که حسن با لحن آرامی گفت: ببینین دوستان من نمیتونم حقوق شما رو بدم مجبوریم یه چیزی بفروشیم به اون سر دنیا جاش دلار بگیریم. هرچی فکر کردم دیدم چیزی مفت تر از آب سنگین و سوخت هسته ای نداریم. خوب هزینه ای که براش ندادیم.چند میلیارد هزینه مالی و کشته شدن چند نفر که هزینه ای نیست. مهم اینه که من بتونم حقوق شما رو بدم.بتونیم توی ساختمونمون استخر بسازیم، بتونیم کنسرت بزاریم، شوی لباس بزاریم. از این چیزای مهم که همه ی مردم دهکده ی مدرن جهانی دارن.

کمی به جمعیت نگاه کرد، کسی حرفی نمی زد. خودش مجددا ادامه داد: کسی نظری نداره؟؟

ممد جواد درحالی که گل از گلش شکفته بود گفت: بسپرش به من حسن. کار کار خودمه.اصول روابط بین الملل رو از حفظم.

یک نفر با تردید از وسط جمع با صدایی لرزان گفت: حسن جان میبخشی که گستاخی میکنم ولی اگه کسی از بیرون جمع ما مخالفت کرد چی؟؟

همین حرف کافی بود تا حسن آمپر بچسباند. داد و بیداد حسن شروع شد: غلط کرده کسی بخواد جلوی کار مارو بگیره ،مگه من میزارم چارتا افراطی بی شناسنامه بی هویت نادون بزدل...

ممد جواد دهان حسن را گرفته بود تا بقیه حرفهای زشتی که می زد را متوجه نشوند و مدام به حسن می گفت: آروم باش آروم باش حالا یکی یه نظر اشتباهی داد، غلط کرد شما ببخش شما بزرگی کن...

حسن بعد از اینکه آرام شد رو کرد به فردی که سوال را پرسیده بود و گفت: گرچه سوالت بی ربط بود و مستحق استعفا دادنی ولی همینقدر بدون که روزنامه ها و نوچه های رسانه ای مون مگه مُردن که کسی بتونه مخالفت کنه؟ دهن همه رو با تبلیغات میبندیم. چارتا برچسب افراطی و تنگ نظر و اینا که به سعید و تیمش بزنیم حله.کافیه بگیم بدبختی ملت بخاطر کارای ایناس محمود و سعید رو بکوبیم ملت خودشون همراه میشن... کسی دیگه سوالی نداره؟؟

همه به نشانه اینکه جوابشان را گرفته اند سری تکان دادند. حسن گفت پس برید خونه هاتون که از فردا کار شروع میشه.

...

صبح شده بود که مردم خبر سفر ممد جواد و حسن به آن سر دنیا برای معامله را شنیدند. برخی بی تفاوت، برخی موافق و برخی مخالف بودند.

سعید و رفقا بنارا بر مخالفت گذاشته بودند و همین مقدمه ای بود که برنامه حسن کلید بخورد.از مجلات و روزنامه های زرد بگیر تا سایتها و کانالهای مجازی همه شروع کردند به مقدس نمایی کار حسن و برچسب زدن به مخالفان.

حسن که میدان بازی برای معامله یافته بود ممد جواد را مسئول پیگیری معامله کرد و خود به کشور بازگشت تا با چند سخنرانی کوبنده دهن منتقدین را ببندد.

چند ماهی گذشت تا اینکه ممد جواد با حسن تماس گرفت و گفت: حسن جان معامله رو جوش دادم، زود بیا تا کار رو تموم کنیم. بعد در حالی که ذوق می کرد ادامه داد: تازه دلت بسوزه من با باراک هم دست دادم نمیدونی چه کیفی داشت.

حسن جواب داد: وااااای جای من خالی پسر، هوای باراک رو داشته باش خیلی با ادبه.

بعد از خدا حافظی با ممد جواد، حسن هم مقدمات سفر را چید و چند روز بعد عازم سفر آن سر دنیا شد.

...

تقریبا یک سال از آن روز پاییزی که تصمیم فروش گرفته بودند می گذشت و حسن خیلی خیلی برای تمام شدن کار عجله داشت.

وقتی به آن سر دنیا رسید به ممد جواد گفت: ممدجواد بگو ببینم چی قراره بدیم چی قراره بگیریم؟؟

ممد جواد گفت: ببین حسن جون قرار شد اون چیزایی که میخوایم بفروشیم رو بخرن ولی به چند شرط یکی اینکه راکتور اراک رو با سیمان پرکنیم، دیگه اینکه سانتریفیوژها رو جمع کنیم و آخریش اینکه فردو هم بشه آزمایشگاه.همین.

حسن در حالی که به فکر فرو رفته بود گفت: در مقابل چی قرار شد بدن؟؟

ممد جواد گفت: هسته گلابی!

حسن گفت: چی؟؟؟ هسته گلابی! مسخرمون نکن جون حسن.

ممد جواد پرید وسط حفش و گفت: جوش نیار، اینا هسته معمولی نیست. اینا سحرآمیزه. سِد عباس خودش با همین دوتا گوشاش از جان شنیده که این هسته ها سحرآمیزه. وقتی بکاری یه درخت گلابی بزرگ سبز میشه و میره به آسمونا بعدشم گلابی طلا میده و روش مرغای تخم طلا خونه میسازن. جان که دروغ نمیگه، باراک که دروغ نمیگه. میگه؟؟

حسن با لحن مطمئن گفت: نخیر باراک هیچوقت دروغ نمیگه. دروغگو فقط محموده! حالا زود باشین معامله رو امضا کنین هسته ها رو بگیرین برگردیم که دیگه طاقت صفدر و فریدون تموم شده. از زور بی پولی فریدونمون داره روغن پالم خرید و فروش میکنه.

...

حسن پشت تریبون رفت و با لحن محکم گفت: ما توانستیم با قدرتهای بزرگ به توافق برسیم...

صدای سوت و کف از همه جا شنیده می شد. بازهم ماموریت رسانه ها مشخص بود، باید به هر قیمتی ولو با دروغ هم دهن منتقدین را می بستند و هم خیال مردم را راحت می کردند...

در حالی که رسانه ها حسابی فضارا برای حسن و رفقا آسوده کرده بودند حسن و همان جمع یکسال پیش حالا مجددا در همان باغ سال گذشته دور هم نشسته بودند و هسته های گلابی سحرآمیزی که کاشته بودند را آب میدادند و به همدیگر لبخند هایی که نشان از موفقیت داشت تقدیم می کردند.

...

الان یک سال از زمان کاشت هسته ها گذشته است. حسن کم کم دارد نا امید می شود و دوستان هم با گفتن (تقریبا هیچ) ابراز نا امیدی می کنند.

گرچه هنوز به لطف رسانه ها حسن می تواند به آینده اندکی امیدوار باشد ولی از آن هسته ها درخت گلابی سحرآمیز که هیچ، زقوم هم درنیامده است!

اما آن سر دنیا همه میزنند و می رقصند و آب سنگین و سوخت هسته ای مفتی که بدست آورده اند را مصرف می کنند.

باراک هم جدیدا بی ادب شده است. چند روز پیش باراک گفت: حسن باید بدونه همیشه مثل فیلم جک و لوبیای سحرآمیز اوضاع بروفق مراد پیش نمیره. بعد هم درحالی که به دوربین زل زده بود گفت: حسن جون باش تا صبح دولتت بدمد...

....................................

1395/8/5....major

کپی با ذکر منبع بلامانع است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۵ ، ۰۱:۲۳
major